مجله خانواده سبز: داریوش فرضیایی، عمو پورنگ محبوب بچه ها همراه با مادرش در یک مصاحبه صمیمانه شرکت کرده است. او در این گفتگو درباره شیطنتهای دوران کودکیاش، علاقه اش به فیلمهای هندی و تبعات شهرت صحبت کرده است.
وقتی خبرنگار شوی، یک چیزهایی برایت به ترس تبدیل میشود، ترس اینکه از نزدیک با چهره مورد علاقهات مصاحبه کنی و بعد تصویری که از او داشتی در ذهنت خراب شود و با خودت بگویی او کجا و تصور من کجا. شاید به همین خاطر هم هست که همیشه از گفتگو با چهرههای مورد علاقهام فاصله میگیرم و به همکار دیگری این کار را محول میکنم، اما خب بعضی از آدمها هم هستند که دوست داری ریسک این ترس را به جان بخری و با آنها به گفتگو بنشینی، به ویژه اگر پای یک گفتگوی خانوادگی در میان باشد.
«سیدکمیل باقرزاده» هم لبانش را با دستان گل های خمینی (ره) معطر کرد.
به راحتی میشد نفس هایش را شمرد. اکسیژن به سختی از میان تاول های ریه اش به سینه میرسید. اما دلش آنقدر وسیع بود که در دنیا جا نمیشد. لبخند رضایتش جانی تازه در رگ هایمان جاری ساخت.
خوشحال بود از مدال افتخاری که از دستان عباس (ع) علمدار به گردن دارد. خوش حال بود که بعد از هجده ماه بیمارستان به زور مرخصی یکهفته ای به او دادند و میتوانست خانه را ببیند.
اما گله مند هم بود. از عزرائیل گله داشت که چرا بارها تا دم پرواز رفته اما به دوستان شهیدش نپیوسته است. از دوستان شهیدش در اطلاعات عملیات گله داشت که چرا همه رفتند اما او را با خود نبردند.
از وزیر مذاکره هم گله داشت که چرا وقتی برای عیادت مادرش به بیمارستان او آمده بود اجازه ملاقات به او نداد.
تخت با تمام زخم هایی که برایش به یادگار گذاشته بود هنوز مونسش بود. مونس اشک های شبانه و درد دل هایش، مونس فریادهای آهسته و خونینش ، مونس مشت های گره کرده از دردش.